ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

علایقها

سلام گل خوشگلم حالا دیگه پسر گلم 2 سال و 6 ماه داره و قشنگ و خوب میتونه حرف بزنه واسه مامانش. الان تصمیم گرفتم بهت یاد بدم از مای بی بی هم خداحافظی کنی خوشبختانه زیاد سخت نبود بخیر گذشت. پسر خوشگله من عاشق ورزشهای خشن مث ((بوکس . کشتی ))هستی خیلی به دیدن این ورزشها علاقه نشون میدی به فوتبال هم خیلی علاقه داری غذاهای مورد علاقت هم ((مرغ و سیب زمینی و کباب و سوسیس)) فقط از بادمجون و الویه خوشت نمیاد بقیه غذاهارو میخوری. افراد موردعلاقه تو در فامیل...((آقاجون ،دایی اکبر،آجی فاطمه، زندایی ذهرا، عمواسی، زنعمو مریم)) اینم عکس تو و آقاجون اینم عکس تو و عمو اسی اینم عکس توواجی فاطمه ...
19 فروردين 1393

کاردستى ايلياجون

خاله مريم مربى مهدت ازتون خواسته بود يه کاردستى در مورد خانواده درست کنى منم وسايل مورد نيازشو خريدم و شب نشستيم باهم ديگه يه کاردستى خوشگل درست کرديم...  مربيت خيلى خوشش اومده بود وقتى رفتى تو کلاس همه تشويقت کردن و خاله مريم کاردستى تورو چسبوند به ديوار تا همه ببينن...بعدا عکس کاردستيتم ميذارم برات عزيزم.اميدوارم هميشه تو درسات موفق باشى و هميشه تو کلاس بهترين باشى خوشگلم. ...
7 فروردين 1393

فرشته مهربون

شنبه ديگه هوا خوب شده بود توهم رفتى مهد و بخاطر اينکه تکاليفتو خوب انجام دادى و برچسب هاى تشويقيت کامل شد(5) تا مربيت واسم يادداشت گذاشته بود و اينجورى واسم نوشت: برچسب هاى ايليا جون 5 تا شد فرشته مهربون لطفا جايزه بده. با تشکر خاله مريم.     منم خيلى خوشحال بودم که پسر گلم قرار بود جايزه بگيره ازت پرسيدم دوسدارى از فرشته مهربون چى جايزه بگيرى؟ گفتى اگه بگم چى ميخوام فرشته مهربون صدامو ميشنوه؟ گفتم آره عزيزم فرشته مهربون هميشه صداتو ميشنوه و مراقبته...بعد نگاهتو کردى رو به آسمون و گفتى: فرشته مهربون تورو خدا واسم ماشين بخر... منم همونروز يعنى شنبه بعدازظهر رفتم فروشگاه اسباب بازى فروشى تا واست ماشين بخرم هديه هاتو که خريد...
7 فروردين 1393

اردو رفتن ايلياجون

يکشنبه 13 بهمن 92 قرار بود شما رو به يه اردوى گروهى ببرن عزيزم. البته قبلش از ماماناتون رضايتنامه گرفته بودن من اون روز اومدم مهد تا شاهد رفتنتون به اردو باشم يه ماشين( ون سبزرنگ) دم مهد منتظر شما بود همه بچه ها خوشحال بودن مخصوصا تو عزيز دل مامان آخه اولين گردشى بود که با دوستات ميرفتى خوشگلم...منم يه کوچولو نگران بودم همش به خانم مبارکى ميگفتم حواستون به بچه ها هست? يه وقت گم نشن! خانم مبارکى بهم اطمينان داد که خيالم راحت باشه حواسمون هست به بچه ها حتى بيشتر از مادراشون...لباساتو برات پوشيدم و آماده رفتن شدى.  با خوندن اسامى توسط خانم مبارکى بچه ها با ذوق فراوان يه گوشه جمع شدين و يکى يکى با کمک مربيتون کفشاتونو پوشيدين و به کمک خاله ...
7 فروردين 1393

پارک و ايلياجون

سلام به پسر خوشگلم. 5 شنبه اول اسفند قرار شد باهم بريم پارک آخه از قبل بهت قول داده بودم.  من و تو حاضر شديم و حرکت کرديم که زندايى سارا زنگ زدو گفت ميخواد با ما بياد ماهم گفتيم تو پارک همديگه رو ميبينيم.  به محض رسيدن ما زندايى هم رسيد.  تو مشغول بازى شدى عزيزم ماهم يه جا نشستيم و از دور مراقبت بوديم قرار بود بابا ابى بياد پارک دنبالت عزيزم تا اومدن بابايى کلى بازى کردى بعد باهم رفتيم کلى خوراکى خريديم و مشغول خوردن شدى ساعت تقريبا 5 بود که بابا زنگ زد و گفت داره مياد دنبالت هوا کمى سرد شده بود نشستيم و منتظر بابا شديم که يهو بابا با يه پيتزا وارد پارک شد تو با ديدن پيتزا خيلى خوشحال شدى شکموى من همونجا رو صندلى نشستى و مشغول...
7 فروردين 1393
1